هیلداهیلدا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
همدم و هومنهمدم و هومن، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

هیلدا پرنسس کوچولوی ما

جشن تولد 2 سالگی هیلدا

دیشب تولد 2 سالگی هیلدا جونم بود خیلی خوش گذشت نسبت به پارسال نی نی هامون زیادتر بودن دست همه مهمونا درد نکنه دست مامان بابای هیلدا جونم درد نکنه اول عکسای تولدیه اتلیه و در ادامه مطلب عکسای دیشب :             بقیه عکسا در ادامه مطلب :           زندگیه من         اولین مهمونمون ساینای عزیزم و نرگس جون و بابای مهربونش تا تونستن چیپسو پفک خوردن   بردیای کوچولو و خوشگل و مامان نازنین و بابایی و خاله نیلوفر   عسل جونو مامان میترا و باباش &...
29 دی 1392

لبخند زیبای خدا تولدت مبارک

  سالروز بودنت مبارک همه ی زندگی من   ای همیشه جاودانه در لحظه های من غصه معنایی ندارد تا تومیخندی برایم میلادت هزااااااااااااااااااااااااااران بار مبارک پرنسس من   هیلدا تا این لحظه ، 2 سال و 0 روز و 15 ساعت و 57 دقیقه و 27 ثانیه سن دارد   ...
28 دی 1392

تولد درسا جونم

با یه روز تاخیر تولد پرنسس درسای عزیزم مبارک باشه انقدر درگیر امتحانام اساااااااااااااااااااااااسی ایشالا ترم بعد ترم اخر باشه امیدرواااااریم سمیه هم با دو پست قبلیش سورپرایزم کرد البته خواهرم خیلی به روزه الان هیلدا 24 ماهشه تازه پست 21 ماهگیشو گذاشته هههههه بازم تولد درسا جونمو به خودشو مامان سارا و باباجونش تبریک میگم یه عالمه میبوسمت عشقم       ...
20 دی 1392

بیست و یکمین روز از بیست و یکمین ماه زندگی من و تو ....

واست شروع می‌کنم دلبندم از دلتنگیام کم کم توی خونه‌ی جدید با شرایط جدید عادت کردیم من هرروز میرفتم سر کار اما کم کم هرروز از مامان وخاله می‌پرسیدم من یه وقت کار اشتباهی‌ نکنم میرم سر کار هیلدا اذیت نشه و این سوال ها هرروز بیشتر میشد توی سرم و هرروز شرمندگی من بیشتر میشد از مهربونی های مامان و خاله و فکر می‌کردم اونا هم شاید دلشون بخواد یه روز واسه خودشون باشن یه شب خیلی‌ فکرم درگیره همین فکرا بود از خدا خواستم که بهم  نشون بده راهی‌ که نمیدونستم درستش کدومه یکی‌ دوروز بد خیلی‌ ناگهانی اتفاقی‌ افتاد و تعجب انگیزانه من دیگه سر کار نرفتم و یجورایی محل شرکتمون عوض شد کلی&z...
17 دی 1392

مرداد و شهریوری که گذشت ...

              سلام به روی ماهت تو خودت نمرهٔ بیستی تو مثل هیچکسی نیستی‌ بیست ماهه من الان که واست مینویسم ساعت ۶ صبحه بیست هشتمین روز شهریوره چقدر عدد ۲۸ رو دوست دارم از روزی که تو اومدی تو دنیام ۲۸ عزیزترین عدد دنیا شده برام دلبند مامان توی مرداد و شهریوری که گذشت کلی‌ اتفاقهای یهوی واسمون افتاد که برات میگم چند وقتی‌ یه پیشنهاد کاری خوب از جائی‌ که قبل ازین که بدنیام بیای کار می‌کردم داشتم اما حتی یه لحظه فکر کردن به کنار تو نبودن نمیذاشت  جدیش بگیرم تا اینکه با شرایطم کنار اومدن و  قرار شد روزی یکی‌ دوساعت برم و مامان خیلی‌ وسوسه شد ...
3 دی 1392

یلدای 92

عکسای عشقم در شب یلدا    عزیزم دومین یلدات مبارک    دایی حمید با کلی ذوق برات کلی بادکنک خریده بود میگفت خیلی وقت بود میخواستم برای هیلدا بادکنک بخرم  داری ادای منو درمیاری از بادکنکا عکس میگیری اینجا قلب درست کردی با دستت ...
1 دی 1392
1